کد مطلب:12405 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:168

غزوه خندق یا جنگ احزاب
كه در شوال این سال واقع شد. [1] آیات 214 سوره بقره، 26 و 27 سوره آل عمران، و 62 تا 64 سوره نور، و آیه 9 تا 25 سوره احزاب در باب آن نازل شده است.

شرح واقعه: كنانة بن ربیع و جمعی از یهودیان از جمله: سلام بن مشكم و حیی بن اخطب (از قبیله بنی نضیر) و ابوعمار (از قبیله وائل) كسانی بودند كه این جنگ را برپا كردند. اینان به مكه رفتند، و بر قریش فرود آمدند، و آنان را بر جنگ با مسلمانان تحریك نمودند، و گفتند: ما هم شما را یاری می دهیم تا این پیامبر را از میان برداریم. قریش از اینان پرسید: شما كه اهل كتابید و در اختلاف ما با پیامبر صاحب نظرید آیا آئین ما بهتر است یا دین او؟ گفتند: آئین شما. شما از او به حق نزدیك ترید. [2]

1- قریش و پیروانش، چهارهزار سپاهی با سیصد اسب و هزار و پانصد شتر به فرماندهی ابوسفیان [3] آماده حركت شدند. لوای خود را در دارالندوة بستند و به دست عثمان بن طلحه سپردند.

2- بنی سلیم در «مرالظهران» به قریش ملحق شدند؛ با هفتصد سپاهی به فرماندهی «ابوالاعور»



[ صفحه 342]



3- بنی اسد به فرماندهی طلیحة [4] .

4- بنی فزارة با هزار شتر به فرماندهی «عیینة» [5]

5- بنی اشجع با چهارصد سپاهی.

6- بنی مرة با چهارصد سپاهی به فرماندهی «حارث بن عوف» كه بعدا اسلام آورد.

اینها همه حدود ده هزار سپاهی بودند شامل سه لشكر كه فرمانده كل آنان ابوسفیان بود.

سواران خزاعی چهار روز از مكه به مدینه آمدند، و پیامبر را از حركت قریش و احزاب آگاه كردند. حضرت با یاران خویش مشورت كرد كه آیا از مدینه بیرون روند و هرجا كه با دشمن روبرو شدند جنگ كنند، و یا در مدینه بمانند و اطراف شهر را خندق حفر نمایند، و یا در نزدیكی مدینه، پشت به كوه سنگر بگیرند و آماده نبرد شوند؟

پیشنهاد سلمان فارسی برای كندن خندق پذیرفته شد. پیامبر سه هزار سپاهی را در دامنه كوه «سلع» قرار داد بطوری كه كوه در پشت سر آنان واقع شد. مسلمانان با كوشش فراوان به كندن خندق مشغول شدند، و پیامبر هم با آنان بیل و كلنگ می زد و گاهی توبره های خاك را بر دوش می كشید. هر قسمتی از خندق بر عهده گروهی واگذار شده بود. مسلمانان روزها خندق می كندند و شبها به خانه های خود در مدینه می رفتند. حفر خندق تا شش روز بانجام رسید. بیشتر اطراف مدینه بناها بهم پیوسته بود، و راهی برای نفوذ دشمن نداشت. و خندقها هم در جاهائی كنده شده بود كه ممكن بود دشمن از آنجا به شهر حمله كند. طول خندق حدود پنج و نیم كیلومتر و عرض آن حدود ده متر و عمق آن پنج متر بود؛ طوری بود كه كسی نمی توانست از آن بجهد.

چون كار كندن خندق بپایان رسید احزاب و كفار قریش رسیدند پیامبر لوای مهاجران را به زید بن حارثه و لوای انصار را به سعد بن عباده داده بود.

حیی بن اخطب مهتر بنی نضیر با فریب دادن كعب بن اسد كه با پیامبر قرارداد صلح منعقد كرده بود و مكرر می گفت كه عهد خود را با پیامبر نمی شكنم او را بر آن داشت كه پیمان خود را با رسول بشكند. پیامبر افرادی را فرستاد تا تحقیق كنند كه آیا بنی قریظه عهد خود را شكسته اند یا نه. فرستادگان بازگشتند، و عهدشكنی بنی قریظه را با كنایه و



[ صفحه 343]



اشاره به پیامبر خبر دادند. پیامبر فرمود: حسبنا الله و نعم الوكیل.

در این حال دشمنان اسلام مسلمانان را از فراز و نشیب احاطه كردند. ترس و بیم در میان سپاه اسلام شدت یافت. و در دل بعضی گمانهایی نسبت به خدا و رسول او پدید آمد. و نفاق منافقان هم آشكار شد، و عده ای سخنانی از روی استهزاء و سرزنش بر زبان راندند.

بیست و چند روز بود كه مسلمانان و مشركان در برابر یكدیگر ایستاده بودند و جز محاصره و چند تیراندازی چیزی در كار نبود. رسول خدا می خواست برای دفع خطر از لشكر اسلام، با قبیله غطفان قرار بگذارد كه یك سوم میوه های یك سال مدینه را به آنان بدهد و در مقابل آن دست از جنگ با مسلمانان بردارند و برگردند. سعد بن معاذ به حضرت گفت: آیا اكنون كه خداوند ما را به اسلام سرفراز كرده است و با رهبری تو سربلندمان ساخته است اموال خود را به رایگان به ایشان بدهیم؟! سوگند به خدا كه جز شمشیر برای ایشان چیزی نداریم تا خدا میان ما و آنان داوری كند. پیامبر فرمود: هر طوری صلاح می دانی عمل كن. سعد بن معاذ قرارنامه را گرفت، و نوشته آن را محو كرد و گفت: هر چه می توانند این دشمنان بر ضدمان انجام دهند، ما در راه خدا و رسولش پایدار خواهیم ماند.

نقل كرده اند كه، پیامبر «سلمة بن اسلم» را با دویست مرد و زید بن حارثه را با سیصد مرد فرستاد تا مدینه و زنان و كودكان را پاسداری كنند و صدا به تكبیر بلند كنند. زیرا رسول خدا از جانب بنی قریظه كه عهد خود را شكسته بودند بر زنان و كودكان اطمینان نداشت. رؤسای مشركان بنوبت هر روز یكی به میدان نبرد می آمد؛ مثلا: روزی ابوسفیان با همراهانش، و روز دیگر خالد بن ولید و روز دیگر عمروعاص. تا آنكه سواران قریش لباس جنگ پوشیدند و بر اسبهای خود قرار گرفتند: از آن جمله عمرو بن عبدود كه او را با هزار سوار برابر می دانستند. و هبیرة بن ابی وهب و عكرمة بن ابی جهل.

سران قریش بنی كنانه را برای جنگ فراخواندند. آنگاه با شتاب پیش تاختند تا به سر خندق آمدند و از دیدن خندق در شگفت شدند و گفتند: سوگند به خدا كه تاكنون این كار در عرب بیسابقه بوده است. سپس در جستجوی تنگنائی از خندق برآمدند. اسبهای خود را بزدند تا توانستند از آن تنگناها بجهند و در میان خندق بجولان درآیند. همان دم علی بن ابیطالب با چند تن راه بر ایشان بگرفتند. عمرو بن عبدود كه در جنگ بدر زخم دیده بود و از شركت در احد باز مانده بود برای آنكه در این نبرد حضورش را



[ صفحه 344]



اعلام كند خود را نشاندار كرده بود. او مرتبا هماورد می طلبد امیرمؤمنان آماده جنگ با وی شد. [6] این دو با هم چنین گفت وگو كردند:

علی: ای عمرو، تو با خدا پیمان داشتی كه هیچ مردی از قریش دو كار را از تو نخواهد مگر آنكه از دو كار یكی را بپذیری.

عمرو: آری، چنین است.

علی: من تو را بسوی خدا و پیامبرش و اسلام دعوت می كنم.

عمرو: نیازی به آن ندارم.

علی: پس از تو می خواهم كه برای جنگ پیاده شوی.

عمرو: ای علی سوگند به خدا كه دوست ندارم تو را بكشم.

علی: ولی من دوست دارم تو به دست من كشته شوی.

عمرو از این سخن به خشم آمد، و پیاده شد. اسب را هی كرد و بسوی علی آمد. بین این دو جنگ سختی درگرفت. گویند در آغاز كار عمرو شمشیری بر حضرت نواخت كه در سپر او جای گرفت. اما بیدرنگ حضرت ضربتی سخت بر او زد و او بر زمین افكند. همراهان عمرو پا به فرار گذاشتند و از خندق جهیدند. پس از این جریان عكرمة بن ابی جهل از ترس شمشیر علی فرار را برقرار ترجیح داد.

شیخ مفید (ره) از واقدی چنین نقل كرده است: افرادی كه از خندق جهیدند همگی هماورد خواستند و كسی از مسلمانان برای مبارزه پیش نمی رفت. در حالی كه عمرو بن عبدود مرتبا رجز می خواند و مبارز می طلبید. علی (ع) هم مرتبا بپا می خاست تا به جنگ با وی رود ولی پیامبر به او دستور توقف می داد شاید مرد دیگری به میدان رود. در حالی كه از بیم عمرو كسی از مسلمانان پیش نتاخت. ناگزیر پیامبر علی را نزدیك طلبید. عمامه را از سر خود برداشت و بر سر علی بن ابیطالب گذاشت، و شمشیر خویش را نیز به وی داد و فرمود: اینك دست بكار جنگ شو. در آن حال پیامبر دست دعا به آسمان بلند كرد، و گفت: خدایا علی را یاری فرما. علی (ع) بسوی عمرو پیش تاخت. به او گفت: ای عمرو تو در جاهلیت می گفتی: به لات و عزی سوگند كه هر كس مرا به سه چیز دعوت كند هر سه چیز و یا یكی از آنها را می پذیرم. گفت چنین است. علی (ع) فرمود: من به تو پیشنهاد می كنم كه به یگانگی خدا و رسالت محمد (ص) گواهی دهی، و برای پروردگار



[ صفحه 345]



جهانیان اسلام آوری. عمرو بن عبدود گفت: ای پسر برادر از این پیشنهاد درگذر. امیرمؤمنان گفت: اگر این پیشنهاد را می پذیرفتی برای تو بهتر بود. آنگاه فرمود: پیشنهاد دیگری می كنم. و آن این است كه از میدان نبرد برگردی. گفت: هرگز كاری نخواهم كرد كه زنان قریش از ننگ آن برای من گفتگو كنند. امیرمؤمنان فرمود: پیشنهاد دیگرم این است كه پیاده شوی، آنگاه با من بجنگی. عمرو خندید و گفت: گمان نمی كردم كه كسی از عرب چنین پیشنهادی به من بدهد. راستی من كراهت دارم كه مردی كریم مانند تو را بكشم. بخصوص كه پدرت هم دوست من بوده است. علی (ع) فرمود: اما من دوست دارم كه تو را بكشم. میان عمرو و علی (ع) گرد و غباری برخاست كه آن دو دیده نمی شدند تا از میان گرد و غبار صدای تكبیر برخاست. معلوم شد كه علی (ع) پیروز گشته و عمرو را شكست داده است. همراهان عمرو رو به گریز نهادند و یاران پیامبر با شنیدن تكبیر علی (ع) پیش تاختند. نوفل بن عبدالله را دیدند كه اسبش نمی تواند از خندق بیرون بجهد. او را سنگسار كردند. علی (ع) با چهره ای گلگون نزد پیامبر بازگشت. یكی از اصحاب به او رو كرد و گفت: چرا زره گرانبهای عمرو را از تنش بیرون نیاوردی كه در عرب چنین زرهی وجود ندارد. فرمود: حیا كردم كه عموزاده ام را برهنه سازم. با كشته شدن این دو پهلوان عرب كار سپاه قریش بسیار سخت شد ولی دست از مقاومت برنداشتند. بنا به روایتی پیامبر در این باب فرمود: ضربة علی لعمرو افضل من اعمال امتی الی یوم القیامة. ضربه علی بر عمرو بن عبدود بالاتر و برتر است از عبادتها و اعمال امتم تا روز قیامت.

عمرو، از «بنی عامر بن لؤی بن غالب»، بود، و لؤی، جد هشتم پیامبر و امیرمؤمنان بوده است.

نقل كرده اند كه سعد بن معاذ برای جنگ، با زرهی كوتاه بیرون آمده بود و رجز می خواند. مادرش به او گفت: پسر جان خود را برسان كه دیر كردی. سعد سریعا رهسپار شد. یكی از سپاه دشمن تیری بسوی او رها كرد كه به او اصابت نمود. در آن حال گفت: خدایا اگر از جنگ ما با كفار قریش چیزی باقی گذاشته ای مرا زنده بگذار كه دوست دارم با اینان بجنگم زیرا پیامبرت را آزار دادند، و دروغگویش خواندند، و او را از وطن و شهر خویش بیرون كردند. و اگر جنگ ما را با این كفار بپایان رسانده ای همین پیش آمد را برای من شهادت قرار ده.

پیامبر و یارانش همچنان نگران پایان كار بودند. در حالی كه دشمن هنوز آنان را در



[ صفحه 346]



محاصره داشت. نعیم بن مسعود نزد پیامبر آمد، و گفت: من اسلام آوردم ولی قبیله من از اسلام من بی خبرند. هر چه مصلحت می دانی مرا دستور ده. پیامبر فرمود: آنچه می توانی در اختلاف و تفرقه دشمنان ما فعالیت كن. او با این دستور شروع به فعالیت كرد تا سرانجام میان قریش و احزاب تفرقه و اختلاف افتاد. پیامبر «حذیفة بن یمان» را برای كسب اطلاعات، پنهانی به میان آنان فرستاد تا اوضاع و احوال و روحیه سپاه احزاب و قریش را بدست آورد و به پیامبر گزارش كند.

حذیفة خود چنین گزارش می كند كه: رسول تا پاسی از شب به نماز مشغول بود. سپس رو به ما نموده گفت: كدام مرد است كه برخیزد و پنهانی در میان دشمن نفوذ كند و خبر آورد كه دشمن چه كرده است، و روحیه و اوضاعش چگونه است، تا از پروردگار بخواهم كه او در بهشت رفیق من باشد. ضمنا پیامبر با بیان خود سالم ماندن و بازگشتن او را هم تعهد نمود. حذیفه گوید: از شدت ترس و گرسنگی، از ما كسی حاضر نشد كه این مأموریت را انجام دهد. رسول مرا فراخواند، و به من فرمود: در میان دشمن برو و ببین چه می كنند و چه می گویند. كاری جز این مكن تا نزد ما بازگردی. من رفتم و دیدم كه باد و سرما نه دیگی برای آنان بجای می گذارد و نه آتشی و نه خیمه ای. پس ابوسفیان در آن وضع سخت و تاریك برخاست و سپاه را مخاطب ساخته گفت: ای گروه قریش، ابتدا هر كس خودش را معرفی نماید، و دقت كند و ببیند كه پهلوی او چه كسی نشسته است مبادا بیگانه ای در میان ما باشد و سخنان مرا بشنود، و به دشمن گزارش كند.

حذیفه گوید: من با شنیدن این جمله، با احتیاط تمام فورا دست مردی را كه پهلویم نشسته بود گرفتم و گفتم: تو كه هستی؟ گفت: من فلان كس پسر فلان. این گونه معرفی ها میان حاضران صورت گرفت. هنگامی كه ابوسفیان مطمئن شد كه همه حاضران خودی هستند و بیگانه ای در میان نیست كه مطلب را به گوش مسلمانان برساند، چنین گفت: ای گروه قریش، سوگند یاد می كنم كه ماندن شما در اینجا صلاح نیست زیرا اسبها و شترانمان از میان رفته اند، قبیله بنی قریظه با ما خلف وعده كرده است و خبری كه از ایشان به ما رسیده است ما را نگران كرده است. و می بینید كه شدت سرما با ما چه می كند. نه دیگهای ما روی پایه قرار می گیرد و نه آتشی برافروخته می ماند. و نه خیمه ها در برابر باد مقاومت می كند. آماده رفتن شوید كه من هم رفتنی هستم. حذیفه گوید: ابوسفیان برخاست و شتر خود را سوار شد و به راه افتاد. اگر دستور رسول نبود كه دست به كاری نزنم او را با تیری می كشتم. من نزد رسول برگشتم در حالی كه نماز می خواند. بعد از



[ صفحه 347]



ادای نماز گزارش كار خود را به حضرت دادم.

پس از رفتن سپاه قریش عمروعاص و خالد بن ولید هم با دویست سوار اما با تأخیر به راه افتادند مبادا از طرف مسلمانان تعقیب شوند. قبیله غطفان هم با شنیدن حركت قریش به سرزمینهای خود بازگشتند.


[1] و يا بنابر روايت طبقات در ذي قعده.

[2] آيات 52 تا 55 سوره نساء در باب همينان نازل شده است.

[3] كه بعدها اسلام آورد.

[4] كه در سال نهم اسلام آورد و سپس مرتد و مدعي پيامبري شد.

[5] كه بعدها اسلام آورد و سپس مرتد شد.

[6] در اين حال بود كه رسول دست به دعا برداشت و فرمود: برز الايمان كله الي الشرك كله.